یکی یکدونه مامان وبابا

......خود در غلطم که من توام یا تو منی

پسر گلم امروز حدودا ۴ ماه می شه که مهمان مایی(البته شما صاحب خونه اید )  ..اما باورکن هنوز باورم نشده  اصلا مثل اینه که دارم خواب می بینم  ..وبه قول شاعر :گویی درجهان دیگری هستم...اما مطمئن باش من و مامان سعی خودمونو می کنیم که بهت خوش بگذره ........ ...
24 اسفند 1389

واکس چهار ماهگی

  بالاخره این واکسن لع . . . تمام شدو خیال ما هم راحت . .! پسرگلم . .روز شنبه ساعت ۱۲:۰۰ ظهر با مامانی و شما رفتیم کلینیک (خانم بنی سعید) ببخشید بابا شرمنده دیگه چاره ای نیست باید مثل یک مرد می رفتی وواکسن می زدی. تا شب ساعت ۸ هیچ مشکلی نبود بازی میکردیم ..توپ ....!-ماهم از ته دل خدا شکر میکردیم و می گفتیم خدایاشکر این یکی هم به خیر گذشت- اما نمی دونستیم که این آرامش قبل از طوفانه. اولش از اینجا شروع شد که شما وقتی قطره استامینوفن رو میخوردی شیر بالا می آوردی . .  خلاصه نمی خوردی . . بدت میومد خداییش حق داشتی انگار زهرمار بود من یکمیشو خوردم.خلاصه سرتو درد نیارم بابا تبت یه مقدار رفت بالا و تا صبح مامان و من بالا...
23 اسفند 1389

لثه

خدمت پسرگلم بابا جان راستش چند شبه خوراکت شده انگشتای دست ما البته ناراحت نباش تو اینترنت خوندم که انشاالله لثه هات میخواد محکم بشن وبعدشم دندون. ........ انشاالله زودتر دندون دربیاری و هم خودت راحت شی هم ما...!؟   ...
15 اسفند 1389

تولد سارا موسوی (همسایه)

عزیز دل بابا دیروز رفتی جشن تولد دختر همسایمون |(سارا)تو فرهنگسرا وقتی که اومدی یک بادکنک همرات آورده بودی که کلی نگاش می کردی . . . . ..  ...
15 اسفند 1389

اولین حرکت دستها

بابا دیشب برای اولین بار دستهای خوشکلتو می بردی به سمت اسباب بازیهات (هاپو قرمزه) و من و مامانت کلی با این حرکت حا ل کردیم..(بابا ایول....) ...
15 اسفند 1389

شروع

بابا بالاخره بعد از ۲هفته موفق شدم یک وبلاگ برای شما تهیه کنم. . . انشاءالله وقتی بزرگ شدی این نوشته ها و خاطرات را بخوانی ولذت ببری (حالشوببری...جگر) ...
15 اسفند 1389

شعر

گل پسرم.... یکی از دوستهای قدیمی بابا بزرگ (مرودشتی) یه شعر خوشکل برای شما سروده که خیلی زیباست :   سپهرمن گل خوش عطروبویم       بخندی مثل گل تو روبرویم امید و آرزوی من تو هستی       رسیدم  تازه  من  بر آرزویم سپهرکوچولوی خوشکل من       توئی در آغوش  جان دل من فضای خانواده بود  شیرین        شده شیرینیترازاین محفل من ...
15 اسفند 1389

کالسکه

پسر گلم: دیشب من و شما و مامانی رفتیم ماهشهر ویک کالسکه برای شما خرید یم که دیگه راحت راحت راحت باشی ( من هم همینطور.... )   .   مبارک .....       ...
15 اسفند 1389

جشن تولد امیرحسین اسفندیاری

پسرم روز ۵شنبه ۵ اسفندماه ساعت ۶ عصر به همراه مامانش رفتند خونه امیر حسین اینا  چون جشن تولدش بود و شما رو هم دعوت کرده بود . خلاصه ....شما هم رفتی  ..  .و مامانت گفت شما همش خواب بودی (ضمن اینکه اینقدر اونجا شلوغ بوده که همه عصبی شده بودند) ...
7 اسفند 1389